♥برای عاشقان♥
by : x-themes

مـن فـقـط عـــــاشـق ایـنـم حـرف قـلبـتـو بـــدونم

الکـی بگـم جــداشـیم تـو بـگـی کـه نمـیتـونـم

مــن فـقـط عــاشـق ایـنـم بـگـی از هـمه بـیـزاری

دو سـه روز پــیـدام نـشـه تــا بـبـینـم چــه حـالی داری

من فقط عـــاشـق ایـنـم عــمری از خـدا بـگـیـرم

انـقـدر زنــده بـمـونـم تــــا بـه جـای تـو بـمـیـرم

مــــن فـقـط عــاشـق ایـنـم روزایــی که با تو تنهام

کــــار و بــار زنــدگــیــمـو بـذارم بـرای فـردام

مــن فـقـط عـاشـق ایـنـم وقـتـی از هـمـه کـلافـه ام

بـشـیـنـم یــه گـوشـه دنــج مـوهای تـورو بـبـافـم

عــاشـق اون لـحـظـه ام کــه پـشـت پـنـجـره بـشــیـنـم

حـواسـت بـــه مـن نـبـاشـه دزدکـی تـورو بـبـیـنم

مـن فـقـط عـــاشـق ایـنـم عـمـری از خـدا بـگـیـرم

انــقـدر زنـده بـمـونـم تـــا بـــه جـای تـــو بـــمــــیـرم

این آپ تقدیم میکنم به کــسی که خودش مـیدونـه چــــــقــــدر دوســـــش دارم

عــــــاشـقــتـــــــــــــــــــــــم ...


†ɢα'§ : داستان , داستان های عاشقانه , داستان های کوتاه , داستان های جالب , داستان های گریه اور , غمگین , داسان های غمگین , عاشقانه , حرف دل , جالب ,
دو شنبه 24 تير 1392 20:59 |- ♥ azin ♥ -|

http://www.upload9.ir/images/ciib1kjfzor1sviflaw.jpg

می ترســــــــــم از این کـــه...
روزی ... جــــــــــــــایی ...
مــــــن و تـــــــــــــــو ...
خـیــلــــــــــی دور از هـم ...
شـب و روز در آغـوش یـک غـریـبـه ...
بی قـــــــــرار هم بــــــــــاشیـم ...
بعد از هـــــــــــر هم آغــــــــوشی ...
بـــه یـــــــــــاد آغــــــــوش هـم ...
بی صـــــــــدا گـــــــــــــریــه کنیمــ


†ɢα'§ : داستان , داستان های عاشقانه , داستان های کوتاه , داستان های جالب , داستان های گریه اور , غمگین , داسان های غمگین ,
شنبه 22 تير 1392 4:53 |- ♥ azin ♥ -|

http://www.upload9.ir/images/4kau0dl9pndum2h2hysc.jpg

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

 

 


†ɢα'§ : داستان , داستان های عاشقانه , داستان های کوتاه , داستان های جالب , داستان های گریه اور , غمگین , داسان های غمگین ,
شنبه 22 تير 1392 1:40 |- ♥ azin ♥ -|

چقد سخته تو باشی و نشه من عاشقت باشم

کنار بوسه های تو باید پنهان و پیدا شم

چقدر خوبه تو می دونی یه احساسی بهت دارم

می خوام دل ، بند تو باشه ، نمی خوام باز تنها شم

شاید دست خدا بوده به تو افتاده کار دل

خدا شاید کاری کرده پیش چشم تو زیبا شم

هوای قلب من خیلی شده حال و هوای تو

یه حس مبهمی دارم ، دلم می خواد لیلا شم

می خوام حرفی بگم شاید تو هم قلبت هوایی شه

نمی خوام حتی یک لحظه ، اگر ، اما ، زیرا شم

یک فکرایی ، یک حسایی ، عجیب و گنگ و نا مفهوم

با حس خوبی که دارم باید هر لحظه بودا شم

این حس لعنتی با من زیادی گیج و درگیره

حیا رو بی خیال  باید تو این حرفا و بیت ها شم

دوست دارم مثل پروانگی های دل عاشق

می خوام آروم و آهسته این احساس و پذیرا شم

http://www.upload9.ir/images/i8harb7srq0gdjq3tmwn.jpg


†ɢα'§ : داستان , داستان های عاشقانه , داستان های کوتاه , داستان های جالب , داستان های گریه اور , غمگین , داسان های غمگین ,
شنبه 22 تير 1392 1:29 |- ♥ azin ♥ -|

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.


†ɢα'§ : داستان , داستان های عاشقانه , داستان های کوتاه , داستان های جالب , داستان های گریه اور , غمگین , داسان های غمگین ,
جمعه 21 تير 1392 21:54 |- ♥ azin ♥ -|


همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای
سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر
وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در
مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم
رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط
بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک
کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی
شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ،
هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و
گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و
گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار
کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟
آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی
نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و
مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما
به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین
یکشنبه !!!
تقاضای او همین بود !!!
همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه
سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی
خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ،
چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟
سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت :
بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و
میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر
قولت ؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و
گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟
آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!!

صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن
دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من
برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و
با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی
که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس
موضوع اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو
معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت :
پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن مکث
کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش
نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست
داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه
قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که
ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که
اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !!!!!
آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین !
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!!

 


†ɢα'§ : داستان , داستان های عاشقانه , داستان های کوتاه , داستان های جالب , داستان های گریه اور , غمگین , داسان های غمگین ,
جمعه 21 تير 1392 5:18 |- ♥ azin ♥ -|

ϰ-†нêmê§

صفحه قبل 1 ... 7 8 9 10 11 ... 12 صفحه بعد